شهید مدافع حرم حامد جوانی
شهیدی که نحوه شهادتش را نقاشی کرد + عکس
اول تو بگو؛ بگو قهرمانها چه شکلی هستند؟ چطور قهرمان شدهاند؟ چطور اسمشان برای همیشه سرزبانها ماندگار شده؟ بعد بگذار من برایت بگویم که زیر سقف تک تک خانههای ایران بزرگ و پهناور خودمان، هزار هزار روایت وجود دارد از زندگی قهرمانهای واقعی.
به گزارش گروه رسانه های خبرگزاری تسنیم، زندگی حامد جوانی اما افسانه نیست، قصه نیست؛ عین حقیقت است. همه آنهایی که حامد را میشناسند، شهادت میدهند به قهرمان بودنش، به قهرمان رفتنش… بگذار ماجرای رفتنش را اینطور برایت بگویم: «یک روزِ گرم اردیبهشتی، ۱۴۰۰ کیلومتر آن طرفتر از خاک کشورمان ، یک جوان رعنای ایرانی بود و دهها نیروی تکفیری، یک جوان رعنای ایرانی بود و دهها داعشی تا دندان مسلح که از چهار طرف محاصرهاش کردند و ناغافل به سمتش آتش گشودند…آتش باران تکفیریها که تمام شد، باز هم این جوان ایرانی بود، همانجای قبلی، روی خاک لاذقیه…اما بدون دست، بدون چشم… با یک تن پر از ترکش… اسم این جوان حامد بود ؛ حامد جوانی»
اینجا زیر سقف یکی از خانههای کوی بنفشه در شهرک نور تبریز، یاد و خاطره یکی از قهرمانهای کشورمان برای همیشه زنده است؛ قهرمان گزارش ما، دوسال است که نیست، اما خانه هنوز بوی او را می دهد، هر طرف را که نگاه میکنیم رد و نشان او را میبینیم. عکسهایش همه جا قاب شدهاند و نشستهاند روی تن دیوار، از وقتی کم سنوسالتر بود تا همان روزهای قبل از شهادتش که شده بود یک جوان رعنای بلند قامت که مادر هی قربان صدقه اش برود و بگوید:« باشیوا دولانیم بالام»
عکسهای روی دیوار، نگاهها را میدزدند از همان لحظه ورود…. غریبه باشی یا آشنا، ناخودآگاه چشم در چشم میشوی با حامدی که از دو سال و شانزده روز پیش شده یک قاب عکس روی دیوار این خانه. برای اهالی این خانه اما حامد زنده است، درست مثل همان روزها که در همین حیاط میدوید و شیطنت میکرد. همان روزها که کنج همین اتاق مینشست و درس میخواند، همان روزهایی که برای اعزام به سوریه لحظهشماری میکرد.
اینجا حتی عقربههای ساعت هم با یاد حامد جلو میروند و هرکسی ، هر وقت نگاه بیندازد به ساعت ، اول چشمش به عکس جوان رعنای خانه میافتد، بعد عقربههایی که از وقتی حامد رفته انگار کندتر از همیشه حرکتمی کنند.
این را جعفر جوانی میگوید؛ پدر ۵۳ ساله حامد. پدری که از دار دنیا ، دو پسر داشته و حالا یکی از آنها شهید شده ؛ همان پسر کوچکتری که دلشان را گره زده بودند به لبخندهایش ، گریههایش، بیقراریهایش. همان تهتغاری خانه که هیچکس تاب دیدن یک لحظه دردکشیدنش را نداشت. همان که حالا نیست، جایش اینجا خالی است و داغش کهنه نمیشود.
رفتنش اما – چطور رفتنش- افتخار اهالی این خانه است:«ما از همان اول ، همان روزی که حامد آمد و گفت میخواهم بروم سوریه ، به او و شجاعتش و ایمانش افتخار کردیم.»
همان اول برای این خانواده میشود، پاییز ۹۳ … یکی از همان روزهای پاییزی و سرد تبریز، که حامد سراسیمه آمد خانه و با ذوق و شوق گفت که یک خبر خوب برای شما دارم. خبر خوب؟! همه اهل خانه نشستند و سراپاگوش شدند تا حامد برایشان بگوید که چه چیزی اینقدر خوشحالش کرده و حامد لب باز کرد و گفت:« یادتان است که من همیشه می گفتم ای کاش ۱۴۰۰ سال پیش به دنیا می آمدم تا بتوانم در رکاب اباعبدالله(ع) بجنگم و از خاندانش دفاع کنم؟ حالا این فرصت برایم پیش آمده ، میخواهم بروم سوریه و از خواهر اباعبدالله (ع) دفاع کنم.»
واکنش اهالی خانه بعد از شنیدن این جملهها چه بود؟ جواب را از زبان پدر حامد بشنوید:« به پسرم افتخار کردم، آرزوی هر خانواده شیعه و مسلمانی است که بتواند از دین اسلام و خاندان اهل بیت دفاع کند، پسر من هم هدفی جز این نداشت، چرا رضایت نداشته باشم؟!»
برای اعزام دوباره بیتاب بود
رضایت خانواده حامد جوانی، بهمن ماه ۹۳ ، برای اولین بار او را راهی سوریه کرد و این شد اولین ماموریت خارج از کشور حامد:« با حامد زیاد در ارتباط نبودیم، چون تماس یک طرفه بود ، گهگاهی خودش زنگ میزد.»
این را پدر حامد می گوید و حمیده پادبان ، مادر حامد دنباله حرفش را میگیرد و میگوید:« ما شماره تماسی از حامد نداشتیم، خودش هر ده روز یک بار زنگ میزد حالمان را میپرسید. میگفت حالم خوب است، نگران نباشید، ما هم نمیدانستیم دقیقا آنجا چه کار میکند فقط میدانستیم که از حرمین دفاع میکند و به او افتخار میکردیم.»
در خلال همان تلفنهای گاه و بیگاه اما پدر حامد یادش میآید که یک بار وقتی این طرف تلفن، اهالی خانه دلتنگیهایشان را دریف کرده بودند و شرح این دلتنگی را امواج به سوریه رسانده بودند، حامد در جواب گفته بود :« من اینجا حس خیلی خوبی دارم؛ انگار که تازه به دنیا آمده باشم. من از وقتی اینجا رسیدم خودم را شناختهام ، از خدا میخواهم که این جهاد را از من قبول کند؛ شما هم دعا کنید.»
خواستِ ته تغاری خانه را مگر میشد نشنیده گرفت و پشت گوش انداخت؛ همین شد که پدر و مادر سر نمازهای شان دعا کردند که خدا جهاد حامد را قبول کند…
این اما حکایت ماموریت اول بود؛ ماموریتی که در آخرین روزهای اسفند با برگشتن حامد به ایران تمام شد؛ پدر حامد هنوز آن روزها را خوب به خاطر دارد:« حامد ۲۵ اسفند ۹۳ به خانه برگشت و نوروز ۹۴ را پیش ما بود. ما از برگشتنش خیلی خوشحال شدیم چون از قبل قرار گذاشته بودیم که ششم فروردین مراسم عقد حامد را برگزار کنیم و استرس داشتیم که نکند حامد به مراسم نرسد…»
اما حامدی که برگشته بود دیگر آن حامد قبلی نبود؛« حامد خیلی بیتاب بود؛ اصلا نمیتوانست اینجا دوام بیاورد، مدام میگفت باید بروم و درست فردای روز بازگشتش هم من را کنار کشید و گفت : بابا من ازدواج نمیکنم. شرایطش را ندارم. گفتم حامد ما با خانواده دختر صحبت کردیم ، قرار گذاشتیم، حالا چطور بهم بزنیم؟ گفت: من میدانم که این بار که بروم سوریه ، شهید میشوم ؛ دیگر برنمیگردم. به خاطر همین نمیخواهم ازدواج کنم، من مدت زیادی زنده نیستم. »
بیتابی حامد را مادر، یک جور دیگر برای ما به تصویر میکشد:« میگفت مامان دعا کن من را زودتر صدا بزنند برای اعزام…بعد که اعزامش چند روز دیر شده بود میگفت پس چرا من را صدا نمیکنند ؟ نکند دعا نکرده باشی؟… ساکش را آماده بسته بود و گذاشته بود کنار در ، تا هروقت زنگ زدند سریع ساک را بردارد و برود.»
اعزام دوباره و اینبار شهادت
بیتابیهای حامد برای رفتن به سوریه، تا ۲۱ فروردین ادامه داشت،اما بالاخره در این روز با اعزام دوباره او موافقت شد و حامد دوباره رخت دفاع از حرم پوشید ؛ این روز را هم مادر حامد خوب بهخاطر دارد:« با خوشحالی آمد و گفت مادر میخواهم یک قولی از شما بگیرم. من دوباره میروم سوریه، اما میدانم این بار شهید میشوم، قول بده وقتی خبر شهادتم را شنیدی گریه نکنی، گریه تو دشمن را شاد میکند… بعد پرسید: راضی هستی ؟گفتم حامدجان ، چرا راضی نباشم؟ من افتخار میکنم که تو اینقدر عاشق اهل بیتی …»
حالا نوبت پدر حامد است که برسد به ماجرای شهادت پسرش؛ لحظههایی که آنها به چشم ندیدهاند،اما حکایتش را ازدوستان وهمرزمان حامد شنیدهاند و در این دوسال ، بارها و بارها موقع خواب وبیداری ، توی ذهنشان به تصویر کشیدهاند:« من از دوستانش شنیدم که در منطقه لاذقیه یک روستای شیعهنشین در محاصره تکفیریها بوده و اوضاعش آنقدر وخیم بوده که حتی خود نظامیهای سوری برای آزادی آنجا پیشقدم نمیشدند اما حامد و چند نفر ازدوستانش داوطلبانه برای دفاع ازمردم مظلوم ومسلمان آنجا به آن روستا میروند. خوشبختانه چون حامد متخصص توپ وموشک بود، توانسته بودند ضربههای مهلکی به تکفیریها بزنند و آنها را تا اندازه ای عقب برانند. اما آنها حامد را شناسایی کرده بودند و بالاخره ۲۳ اردیبهشت او را از چهارطرف غافلگیر کرده و زده بودند. حامد از همان روز به کما رفت.»
حالا تن صدای پدرآهستهتر است؛ بغض راه گلویش را بسته ،چند لحظه سکوت میکند و بعد دوباره میگوید:« ما سوم خرداد بود که از این ماجرا مطلع شدیم، درچند روزی که بیخبر بودیم چون خودش گفته بود یک ماموریت مهم میرود و امکان تماس برایش وجود ندارد،خیلی نگران نبودیم…حتی یادم است،آخرین بار سه روز قبل از مجروحیتش با او صحبت کردم، زنگ زد و گفت : بابا من یک چیزی از شما میخواهم.گفتم بگو پسرم. گفت: فقط از شما میخواهم من را از ته دل حلال کنید…. انگار که به خودش هم الهام شده بود که این مکالمه آخرمان است. »
سوریها به او میگفتند شهید ابوالفضلی
« حامد جانباز شده… اسیر شده… شهید شده..چون قابل شناسایی نیست شما را میبرند سوریه.» خبر ماجرا اینطوری به خانواده حامد رسید؛همینقدر متفاوت…همینقدر سردرگم…همین شد که از همان ابتدا ته دلشان لرزید. حرفو حدیث ها درباره حامد زیاد بود، تا اینکه به آنها اطلاع دادند برای رسیدگی به وضعیت حامد ، باید به سوریه بروند و این شد اولین دیدار پدر و پسر بعد از حمله تکفیریها به او:« وقتی به من گفتند که باید خودت به سوریه بروی، فهمیدم که وضع حامد خیلی حاد است، حس پدریام میگفت که شرایط خوبی ندارد اما جزئیاتش را نمیدانستم.»
جعفر جوانی ، وقتی به سوریه رسید،بالای پلکان هواپیما ایستاد و از همان جا به چهار طرف چرخید و به حضرت زینب (س) سلام کرد وگفت:« من نمیدانم حرم مطهرت کدام سمت است،اما خانم این را شنیدم که آخرین وداع اباعبدالله شما خیلی بیتابی میکردید، حضرت اباعبدلله دستش را گذاشت روی سینه شما و شما آرام گرفتید، شما را به مادرتان قسم میدهم که این آرامش را به قلب من هم برسانید چون من هم می خواهم بروم بالای سر پسر مجروحم…»
پدر حامد این را گفت و رفت بیمارستان و رسید بالای سر حامد ؛ دید که حامد چشمهایش را، دستهایش را همانجا در لاذقیه جا گذاشته…دید تن پسرش جابهجا پر از ترکش است:« بعد از آن هرکسی از ایران زنگ میزد و از من میپرسید وضعیت حامد چطور است، میگفتم برو مقتل حضرت ابوالفضل را بخوان.»
جانبازی حامد اما یک خاطره قدیمی را در ذهن پدر زنده کرد ، یاد روزهایی افتاد که حامد میگفت:«دوست دارم مثل حضرت عباس(ع) از خواهرش دفاع کنم.»
حالا حامد هم، دستهایش را داده بود، تا بال دربیارود و بپرد سمت آسمان … همان دستهایی که قطع شدنشان او را در سوریه و بین غیرایرانیها معروف کرده بود به شهید ابوالفضلی:« آنجا مدافعان حرم اسم مستعار دارند، وقتی ما در بیمارستان های سوریه دنبالش میگشتیم و میگفتیم حامد جوانی ،کسی او را نمیشناخت اما میگفتند یک ایرانی داریم که مثل حضرت ابوالفضل شهید شده…»
سردارسلیمانی گفت: حامد آچار فرانسه من بود
جعفر جوانی چند روز در سوریه در کنار پسرش ماند تا وضع جسمی او برای پرواز به سمت ایران بهتر شود، بعد پدر و پسر سوارهواپیما شدند و رسیدند تهران، بیمارستان بقیهالله. جایی که مادر هم توانست هم او را یکبار دیگر ببنید:« من از پدرش شنیده بودم که وضعیت حامد چطوری است، اما چون به حامد قول داده بودم اصلا گریه نکردم، میدانستم که خود حامد به این وضعیتش رضایت دارد… من حامد را با اهل بیت معامله کرده بودم و او را سالم میدیدم…»
حامد ۲۰ روز دیگر هم در بیمارستان بقیه الله در کما بود؛ در این ۲۰ روز ،اما مهمان های ویژهای داشت. پدر حامد میگوید:« همان اوائل بستری شدن حامد بود که دیدیم سردار سلیمانی خودش آمد برای ملاقات. تا چشماش به حامد افتاد گریه کرد… گفتم سردارشما چرا گریه میکنی؟ گفت من برای حامد گریه نمیکنم، من برای خودم گریه میکنم. حامد راهش را انتخاب کرده بود، موفق شد، رفت…من برای خودم گریه میکنم از او و امثال او عقب افتادم…اینها روسفید شدند و من هنوز در آرزوی شهادتم …»
سردار قاسم سلیمانی به اینجا که رسید رو کرد به پدر حامد و گفت:« من آچار فرانسه نیروهایم را از دست دادم.. حامد آچار فرانسه من بود…هرکاری ازدستش برمیآمد در منطقه عملیاتی انجام میداد…به خاطر همین ناراحتم.» همین جا بود که پدر حامد از روی صندلی کنار تخت حامد بلند شد و با دست حامد را نشان داد و گفت:« سردار، ناراحت نباش… من آدمهای زیادی را دیدهام که به خاطر دارایی و موفقیتشان خدا را شکر میکنند و میگویند :« هاذا من فضل ربی» اما من میگویم: « هاذا من فضل ربی» می گویم: این وضعیت حامد من، از فضل پروردگار من است… من میدانم که این بهترین سرنوشت برای او بوده.»
سردار همدانی هدیه رهبری را به دست خانواده حامد رساند
دو روز بعد از ملاقات سردار قاسم سلیمانی از این جانباز مدافع حرم روی تخت بیمارستان بقیهالله، او یک مهمان ویژه دیگر هم داشت؛ مهمانی با یک هدیه خاص. روایت این دیدار را هم از زبان پدر حامد بشنوید:« ما بالای سر حامد بودیم که سردارشهید حسین همدانی ، به ملاقات او آمدند. سردار باخودشان یک چفیه و یک انگشتر آورده بودند و گفتند:« این چفیه راحضرت آقا فرستادهاند تا روی بدن زخمی حامد بکشید، این انگشتر را هم سیدحسن نصرالله به حضرت آقا هدیه کرده، حضرت آقا هم آن را متبرک کرده اند و فرستادهاند برای حامد، اما فرموده اند: ما میدانیم که حامد دیگر دست ندارد که انگشتر بیندازد، این انگشتر را پدرش به دستش بیندازد.» و از همان روز این هدیه ارزشمند، همیشه وهمهجا با پدر شهید مدافع حرمیاست که افتخارش شهادت پسرش است؛ شهادتی که بعد از ۴۲ روز کما، سوم تیر ۱۳۹۴ نصیب حامد شد.
سردار همدانی هم چند ماه بعد یعنی ۱۶ مهر همان سال در سوریه به شهادت رسید.
یک دیدار و یک دنیا خاطره
۲۶ آبان ۹۴ ، تولد ۲۵ سالگی حامد بود؛ روزی که خانوادهاش قرار گذاشته بودند سرمزارش در گلزار شهدای وادی رحمت تبریز جمع شوند و میلادش را جشن بگیرند. اما این بار حامد برای خانوادهاش یک هدیه ویژه داشت؛ ملاقاتی به یادماندنی که پدر حامد دربارهاش به ما میگوید:« دو روز قبل از تولد حامد به ما خبر دادند که باید به تهران برویم و سعادت دیدار خصوصی با حضرت آقا نصیب ما شده است. ما هم همگی به بیت رفتیم ، نماز ظهر را با حضرت آقا خواندیم و بعد از نماز ایشان برای ما درباره مدافعان حرم صحبت کردند و فرمودند: مردم ما قدر این شهدای مدافع حرم را ۱۰-۲۰ سال دیگر میفهمند. الان نمیدانند که وجود اینها چقدر مهم است و چطور امنیت رابه کشور ما آوردهاند. نمیدانند که اینها نظام و اسلام را حفظ کردهاند. بعد وقتی می خواستند با ما صحبت کنند،گفتند شما آذری هستید، با من آذری صحبت کنید. خودشان هم از آن به بعد با ما به زبان آذری صحبت کردند.»
حالا نوبت مادر حامد است که خاطره این دیدار را برای ما زنده کند :« موقع خداحافظی من برگشتم به سمت آقا گفتم حاج آقا میشود من از شمایک خواهشی بکنم؟ حضرت آقا هم گفتند: شما خواهش نکنید…شما مادر شهید هستید، شما امر بفرمایید. من هم گفتم : آقا من میخواهم این انگشتری که در دست شماست، روز قیامت من را شفاعت بکند، ایشان هم همانجا انگشترشان را از انگشت درآوردند و به من دادند. بعد هم یک انگشتر دیگر به امیر پسر بزرگم دادند و همانجا نوه کوچک مان علی را که آن موقع ۵ ماهه بود در آغوش گرفتند. ما گفتیم آقا ، حامد در وصیت نامه اش نوشته تنها دلخوشی من علی است، موقعی علی بزرگ شد به او بگویید که عمویت در جهت دفاع از حرم حضرت زینب(س) رفته و شهید شده و بگذارید افتخار بکند. حضرت آقا این را که شنیدند، یک انگشتر هم به علی یادگاری دادند و فرمودند این انگشتر را نگهدارید وقتی علی بزرگ شد به او بدهید تا همیشه یاد عموی شهیدش باشد.»
حالا زیر سقف خانه حامد، بعد از این دیدار بهیادماندنی، چند هدیه با ارزش وجود دارد، یک قرآن با دستنوشتهای از مقام معظم رهبری ،سه انگشتر یادگاری و یک چفیه …هدایایی که خانوادهاش مثل یک گنج گرانبها یک جای خاص کنار بقیه وسایل به یادگار مانده از حامد نگهمیدارند… مثلا کنار پوتینهایش ، لباسهای نظامیاش، یادگاریهایی که از ماموریتهای مختلف با خودش آورده بود، کنار همان عکسی که سفارش کرده بود اگرشهید شد با همان عکس تشییعاش کنند…
مثلا کنار همان دفترچه یادداشتی که بعد از مجروحیت حامد در جیب لباسش پیدا کردند، همان که نقاشی یک رزمنده بود بدون دست… همان نقاشیای که حامد قبلا هم یکبار وقتی دانشجوی رشته علوم قضایی دانشگاه امام حسین(ع) بود کشیده بود؛ رزمندهای که دستهایش قطع شده…انگار که دیده باشد خودش را و آیندهاش را… انگار که از همان موقع معاملهکرده باشد دستهایش را با یک جفت بال برای پریدن، آسمانی شدن، شهید شدن…
وصیت نامه
شهیدی که نحوه شهادتش را نقاشی کرد + عکس
اول تو بگو؛ بگو قهرمانها چه شکلی هستند؟ چطور قهرمان شدهاند؟ چطور اسمشان برای همیشه سرزبانها ماندگار شده؟ بعد بگذار من برایت بگویم که زیر سقف تک تک خانههای ایران بزرگ و پهناور خودمان، هزار هزار روایت وجود دارد از زندگی قهرمانهای واقعی.
به گزارش گروه رسانه های خبرگزاری تسنیم، زندگی حامد جوانی اما افسانه نیست، قصه نیست؛ عین حقیقت است. همه آنهایی که حامد را میشناسند، شهادت میدهند به قهرمان بودنش، به قهرمان رفتنش… بگذار ماجرای رفتنش را اینطور برایت بگویم: «یک روزِ گرم اردیبهشتی، ۱۴۰۰ کیلومتر آن طرفتر از خاک کشورمان ، یک جوان رعنای ایرانی بود و دهها نیروی تکفیری، یک جوان رعنای ایرانی بود و دهها داعشی تا دندان مسلح که از چهار طرف محاصرهاش کردند و ناغافل به سمتش آتش گشودند…آتش باران تکفیریها که تمام شد، باز هم این جوان ایرانی بود، همانجای قبلی، روی خاک لاذقیه…اما بدون دست، بدون چشم… با یک تن پر از ترکش… اسم این جوان حامد بود ؛ حامد جوانی»
اینجا زیر سقف یکی از خانههای کوی بنفشه در شهرک نور تبریز، یاد و خاطره یکی از قهرمانهای کشورمان برای همیشه زنده است؛ قهرمان گزارش ما، دوسال است که نیست، اما خانه هنوز بوی او را می دهد، هر طرف را که نگاه میکنیم رد و نشان او را میبینیم. عکسهایش همه جا قاب شدهاند و نشستهاند روی تن دیوار، از وقتی کم سنوسالتر بود تا همان روزهای قبل از شهادتش که شده بود یک جوان رعنای بلند قامت که مادر هی قربان صدقه اش برود و بگوید:« باشیوا دولانیم بالام»
عکسهای روی دیوار، نگاهها را میدزدند از همان لحظه ورود…. غریبه باشی یا آشنا، ناخودآگاه چشم در چشم میشوی با حامدی که از دو سال و شانزده روز پیش شده یک قاب عکس روی دیوار این خانه. برای اهالی این خانه اما حامد زنده است، درست مثل همان روزها که در همین حیاط میدوید و شیطنت میکرد. همان روزها که کنج همین اتاق مینشست و درس میخواند، همان روزهایی که برای اعزام به سوریه لحظهشماری میکرد.
اینجا حتی عقربههای ساعت هم با یاد حامد جلو میروند و هرکسی ، هر وقت نگاه بیندازد به ساعت ، اول چشمش به عکس جوان رعنای خانه میافتد، بعد عقربههایی که از وقتی حامد رفته انگار کندتر از همیشه حرکتمی کنند.
این را جعفر جوانی میگوید؛ پدر ۵۳ ساله حامد. پدری که از دار دنیا ، دو پسر داشته و حالا یکی از آنها شهید شده ؛ همان پسر کوچکتری که دلشان را گره زده بودند به لبخندهایش ، گریههایش، بیقراریهایش. همان تهتغاری خانه که هیچکس تاب دیدن یک لحظه دردکشیدنش را نداشت. همان که حالا نیست، جایش اینجا خالی است و داغش کهنه نمیشود.
رفتنش اما – چطور رفتنش- افتخار اهالی این خانه است:«ما از همان اول ، همان روزی که حامد آمد و گفت میخواهم بروم سوریه ، به او و شجاعتش و ایمانش افتخار کردیم.»
همان اول برای این خانواده میشود، پاییز ۹۳ … یکی از همان روزهای پاییزی و سرد تبریز، که حامد سراسیمه آمد خانه و با ذوق و شوق گفت که یک خبر خوب برای شما دارم. خبر خوب؟! همه اهل خانه نشستند و سراپاگوش شدند تا حامد برایشان بگوید که چه چیزی اینقدر خوشحالش کرده و حامد لب باز کرد و گفت:« یادتان است که من همیشه می گفتم ای کاش ۱۴۰۰ سال پیش به دنیا می آمدم تا بتوانم در رکاب اباعبدالله(ع) بجنگم و از خاندانش دفاع کنم؟ حالا این فرصت برایم پیش آمده ، میخواهم بروم سوریه و از خواهر اباعبدالله (ع) دفاع کنم.»
واکنش اهالی خانه بعد از شنیدن این جملهها چه بود؟ جواب را از زبان پدر حامد بشنوید:« به پسرم افتخار کردم، آرزوی هر خانواده شیعه و مسلمانی است که بتواند از دین اسلام و خاندان اهل بیت دفاع کند، پسر من هم هدفی جز این نداشت، چرا رضایت نداشته باشم؟!»
برای اعزام دوباره بیتاب بود
رضایت خانواده حامد جوانی، بهمن ماه ۹۳ ، برای اولین بار او را راهی سوریه کرد و این شد اولین ماموریت خارج از کشور حامد:« با حامد زیاد در ارتباط نبودیم، چون تماس یک طرفه بود ، گهگاهی خودش زنگ میزد.»
این را پدر حامد می گوید و حمیده پادبان ، مادر حامد دنباله حرفش را میگیرد و میگوید:« ما شماره تماسی از حامد نداشتیم، خودش هر ده روز یک بار زنگ میزد حالمان را میپرسید. میگفت حالم خوب است، نگران نباشید، ما هم نمیدانستیم دقیقا آنجا چه کار میکند فقط میدانستیم که از حرمین دفاع میکند و به او افتخار میکردیم.»
در خلال همان تلفنهای گاه و بیگاه اما پدر حامد یادش میآید که یک بار وقتی این طرف تلفن، اهالی خانه دلتنگیهایشان را دریف کرده بودند و شرح این دلتنگی را امواج به سوریه رسانده بودند، حامد در جواب گفته بود :« من اینجا حس خیلی خوبی دارم؛ انگار که تازه به دنیا آمده باشم. من از وقتی اینجا رسیدم خودم را شناختهام ، از خدا میخواهم که این جهاد را از من قبول کند؛ شما هم دعا کنید.»
خواستِ ته تغاری خانه را مگر میشد نشنیده گرفت و پشت گوش انداخت؛ همین شد که پدر و مادر سر نمازهای شان دعا کردند که خدا جهاد حامد را قبول کند…
این اما حکایت ماموریت اول بود؛ ماموریتی که در آخرین روزهای اسفند با برگشتن حامد به ایران تمام شد؛ پدر حامد هنوز آن روزها را خوب به خاطر دارد:« حامد ۲۵ اسفند ۹۳ به خانه برگشت و نوروز ۹۴ را پیش ما بود. ما از برگشتنش خیلی خوشحال شدیم چون از قبل قرار گذاشته بودیم که ششم فروردین مراسم عقد حامد را برگزار کنیم و استرس داشتیم که نکند حامد به مراسم نرسد…»
اما حامدی که برگشته بود دیگر آن حامد قبلی نبود؛« حامد خیلی بیتاب بود؛ اصلا نمیتوانست اینجا دوام بیاورد، مدام میگفت باید بروم و درست فردای روز بازگشتش هم من را کنار کشید و گفت : بابا من ازدواج نمیکنم. شرایطش را ندارم. گفتم حامد ما با خانواده دختر صحبت کردیم ، قرار گذاشتیم، حالا چطور بهم بزنیم؟ گفت: من میدانم که این بار که بروم سوریه ، شهید میشوم ؛ دیگر برنمیگردم. به خاطر همین نمیخواهم ازدواج کنم، من مدت زیادی زنده نیستم. »
بیتابی حامد را مادر، یک جور دیگر برای ما به تصویر میکشد:« میگفت مامان دعا کن من را زودتر صدا بزنند برای اعزام…بعد که اعزامش چند روز دیر شده بود میگفت پس چرا من را صدا نمیکنند ؟ نکند دعا نکرده باشی؟… ساکش را آماده بسته بود و گذاشته بود کنار در ، تا هروقت زنگ زدند سریع ساک را بردارد و برود.»
اعزام دوباره و اینبار شهادت
بیتابیهای حامد برای رفتن به سوریه، تا ۲۱ فروردین ادامه داشت،اما بالاخره در این روز با اعزام دوباره او موافقت شد و حامد دوباره رخت دفاع از حرم پوشید ؛ این روز را هم مادر حامد خوب بهخاطر دارد:« با خوشحالی آمد و گفت مادر میخواهم یک قولی از شما بگیرم. من دوباره میروم سوریه، اما میدانم این بار شهید میشوم، قول بده وقتی خبر شهادتم را شنیدی گریه نکنی، گریه تو دشمن را شاد میکند… بعد پرسید: راضی هستی ؟گفتم حامدجان ، چرا راضی نباشم؟ من افتخار میکنم که تو اینقدر عاشق اهل بیتی …»
حالا نوبت پدر حامد است که برسد به ماجرای شهادت پسرش؛ لحظههایی که آنها به چشم ندیدهاند،اما حکایتش را ازدوستان وهمرزمان حامد شنیدهاند و در این دوسال ، بارها و بارها موقع خواب وبیداری ، توی ذهنشان به تصویر کشیدهاند:« من از دوستانش شنیدم که در منطقه لاذقیه یک روستای شیعهنشین در محاصره تکفیریها بوده و اوضاعش آنقدر وخیم بوده که حتی خود نظامیهای سوری برای آزادی آنجا پیشقدم نمیشدند اما حامد و چند نفر ازدوستانش داوطلبانه برای دفاع ازمردم مظلوم ومسلمان آنجا به آن روستا میروند. خوشبختانه چون حامد متخصص توپ وموشک بود، توانسته بودند ضربههای مهلکی به تکفیریها بزنند و آنها را تا اندازه ای عقب برانند. اما آنها حامد را شناسایی کرده بودند و بالاخره ۲۳ اردیبهشت او را از چهارطرف غافلگیر کرده و زده بودند. حامد از همان روز به کما رفت.»
حالا تن صدای پدرآهستهتر است؛ بغض راه گلویش را بسته ،چند لحظه سکوت میکند و بعد دوباره میگوید:« ما سوم خرداد بود که از این ماجرا مطلع شدیم، درچند روزی که بیخبر بودیم چون خودش گفته بود یک ماموریت مهم میرود و امکان تماس برایش وجود ندارد،خیلی نگران نبودیم…حتی یادم است،آخرین بار سه روز قبل از مجروحیتش با او صحبت کردم، زنگ زد و گفت : بابا من یک چیزی از شما میخواهم.گفتم بگو پسرم. گفت: فقط از شما میخواهم من را از ته دل حلال کنید…. انگار که به خودش هم الهام شده بود که این مکالمه آخرمان است. »
سوریها به او میگفتند شهید ابوالفضلی
« حامد جانباز شده… اسیر شده… شهید شده..چون قابل شناسایی نیست شما را میبرند سوریه.» خبر ماجرا اینطوری به خانواده حامد رسید؛همینقدر متفاوت…همینقدر سردرگم…همین شد که از همان ابتدا ته دلشان لرزید. حرفو حدیث ها درباره حامد زیاد بود، تا اینکه به آنها اطلاع دادند برای رسیدگی به وضعیت حامد ، باید به سوریه بروند و این شد اولین دیدار پدر و پسر بعد از حمله تکفیریها به او:« وقتی به من گفتند که باید خودت به سوریه بروی، فهمیدم که وضع حامد خیلی حاد است، حس پدریام میگفت که شرایط خوبی ندارد اما جزئیاتش را نمیدانستم.»
جعفر جوانی ، وقتی به سوریه رسید،بالای پلکان هواپیما ایستاد و از همان جا به چهار طرف چرخید و به حضرت زینب (س) سلام کرد وگفت:« من نمیدانم حرم مطهرت کدام سمت است،اما خانم این را شنیدم که آخرین وداع اباعبدالله شما خیلی بیتابی میکردید، حضرت اباعبدلله دستش را گذاشت روی سینه شما و شما آرام گرفتید، شما را به مادرتان قسم میدهم که این آرامش را به قلب من هم برسانید چون من هم می خواهم بروم بالای سر پسر مجروحم…»
پدر حامد این را گفت و رفت بیمارستان و رسید بالای سر حامد ؛ دید که حامد چشمهایش را، دستهایش را همانجا در لاذقیه جا گذاشته…دید تن پسرش جابهجا پر از ترکش است:« بعد از آن هرکسی از ایران زنگ میزد و از من میپرسید وضعیت حامد چطور است، میگفتم برو مقتل حضرت ابوالفضل را بخوان.»
جانبازی حامد اما یک خاطره قدیمی را در ذهن پدر زنده کرد ، یاد روزهایی افتاد که حامد میگفت:«دوست دارم مثل حضرت عباس(ع) از خواهرش دفاع کنم.»
حالا حامد هم، دستهایش را داده بود، تا بال دربیارود و بپرد سمت آسمان … همان دستهایی که قطع شدنشان او را در سوریه و بین غیرایرانیها معروف کرده بود به شهید ابوالفضلی:« آنجا مدافعان حرم اسم مستعار دارند، وقتی ما در بیمارستان های سوریه دنبالش میگشتیم و میگفتیم حامد جوانی ،کسی او را نمیشناخت اما میگفتند یک ایرانی داریم که مثل حضرت ابوالفضل شهید شده…»
سردارسلیمانی گفت: حامد آچار فرانسه من بود
جعفر جوانی چند روز در سوریه در کنار پسرش ماند تا وضع جسمی او برای پرواز به سمت ایران بهتر شود، بعد پدر و پسر سوارهواپیما شدند و رسیدند تهران، بیمارستان بقیهالله. جایی که مادر هم توانست هم او را یکبار دیگر ببنید:« من از پدرش شنیده بودم که وضعیت حامد چطوری است، اما چون به حامد قول داده بودم اصلا گریه نکردم، میدانستم که خود حامد به این وضعیتش رضایت دارد… من حامد را با اهل بیت معامله کرده بودم و او را سالم میدیدم…»
حامد ۲۰ روز دیگر هم در بیمارستان بقیه الله در کما بود؛ در این ۲۰ روز ،اما مهمان های ویژهای داشت. پدر حامد میگوید:« همان اوائل بستری شدن حامد بود که دیدیم سردار سلیمانی خودش آمد برای ملاقات. تا چشماش به حامد افتاد گریه کرد… گفتم سردارشما چرا گریه میکنی؟ گفت من برای حامد گریه نمیکنم، من برای خودم گریه میکنم. حامد راهش را انتخاب کرده بود، موفق شد، رفت…من برای خودم گریه میکنم از او و امثال او عقب افتادم…اینها روسفید شدند و من هنوز در آرزوی شهادتم …»
سردار قاسم سلیمانی به اینجا که رسید رو کرد به پدر حامد و گفت:« من آچار فرانسه نیروهایم را از دست دادم.. حامد آچار فرانسه من بود…هرکاری ازدستش برمیآمد در منطقه عملیاتی انجام میداد…به خاطر همین ناراحتم.» همین جا بود که پدر حامد از روی صندلی کنار تخت حامد بلند شد و با دست حامد را نشان داد و گفت:« سردار، ناراحت نباش… من آدمهای زیادی را دیدهام که به خاطر دارایی و موفقیتشان خدا را شکر میکنند و میگویند :« هاذا من فضل ربی» اما من میگویم: « هاذا من فضل ربی» می گویم: این وضعیت حامد من، از فضل پروردگار من است… من میدانم که این بهترین سرنوشت برای او بوده.»
سردار همدانی هدیه رهبری را به دست خانواده حامد رساند
دو روز بعد از ملاقات سردار قاسم سلیمانی از این جانباز مدافع حرم روی تخت بیمارستان بقیهالله، او یک مهمان ویژه دیگر هم داشت؛ مهمانی با یک هدیه خاص. روایت این دیدار را هم از زبان پدر حامد بشنوید:« ما بالای سر حامد بودیم که سردارشهید حسین همدانی ، به ملاقات او آمدند. سردار باخودشان یک چفیه و یک انگشتر آورده بودند و گفتند:« این چفیه راحضرت آقا فرستادهاند تا روی بدن زخمی حامد بکشید، این انگشتر را هم سیدحسن نصرالله به حضرت آقا هدیه کرده، حضرت آقا هم آن را متبرک کرده اند و فرستادهاند برای حامد، اما فرموده اند: ما میدانیم که حامد دیگر دست ندارد که انگشتر بیندازد، این انگشتر را پدرش به دستش بیندازد.» و از همان روز این هدیه ارزشمند، همیشه وهمهجا با پدر شهید مدافع حرمیاست که افتخارش شهادت پسرش است؛ شهادتی که بعد از ۴۲ روز کما، سوم تیر ۱۳۹۴ نصیب حامد شد.
سردار همدانی هم چند ماه بعد یعنی ۱۶ مهر همان سال در سوریه به شهادت رسید.
یک دیدار و یک دنیا خاطره
۲۶ آبان ۹۴ ، تولد ۲۵ سالگی حامد بود؛ روزی که خانوادهاش قرار گذاشته بودند سرمزارش در گلزار شهدای وادی رحمت تبریز جمع شوند و میلادش را جشن بگیرند. اما این بار حامد برای خانوادهاش یک هدیه ویژه داشت؛ ملاقاتی به یادماندنی که پدر حامد دربارهاش به ما میگوید:« دو روز قبل از تولد حامد به ما خبر دادند که باید به تهران برویم و سعادت دیدار خصوصی با حضرت آقا نصیب ما شده است. ما هم همگی به بیت رفتیم ، نماز ظهر را با حضرت آقا خواندیم و بعد از نماز ایشان برای ما درباره مدافعان حرم صحبت کردند و فرمودند: مردم ما قدر این شهدای مدافع حرم را ۱۰-۲۰ سال دیگر میفهمند. الان نمیدانند که وجود اینها چقدر مهم است و چطور امنیت رابه کشور ما آوردهاند. نمیدانند که اینها نظام و اسلام را حفظ کردهاند. بعد وقتی می خواستند با ما صحبت کنند،گفتند شما آذری هستید، با من آذری صحبت کنید. خودشان هم از آن به بعد با ما به زبان آذری صحبت کردند.»
حالا نوبت مادر حامد است که خاطره این دیدار را برای ما زنده کند :« موقع خداحافظی من برگشتم به سمت آقا گفتم حاج آقا میشود من از شمایک خواهشی بکنم؟ حضرت آقا هم گفتند: شما خواهش نکنید…شما مادر شهید هستید، شما امر بفرمایید. من هم گفتم : آقا من میخواهم این انگشتری که در دست شماست، روز قیامت من را شفاعت بکند، ایشان هم همانجا انگشترشان را از انگشت درآوردند و به من دادند. بعد هم یک انگشتر دیگر به امیر پسر بزرگم دادند و همانجا نوه کوچک مان علی را که آن موقع ۵ ماهه بود در آغوش گرفتند. ما گفتیم آقا ، حامد در وصیت نامه اش نوشته تنها دلخوشی من علی است، موقعی علی بزرگ شد به او بگویید که عمویت در جهت دفاع از حرم حضرت زینب(س) رفته و شهید شده و بگذارید افتخار بکند. حضرت آقا این را که شنیدند، یک انگشتر هم به علی یادگاری دادند و فرمودند این انگشتر را نگهدارید وقتی علی بزرگ شد به او بدهید تا همیشه یاد عموی شهیدش باشد.»
حالا زیر سقف خانه حامد، بعد از این دیدار بهیادماندنی، چند هدیه با ارزش وجود دارد، یک قرآن با دستنوشتهای از مقام معظم رهبری ،سه انگشتر یادگاری و یک چفیه …هدایایی که خانوادهاش مثل یک گنج گرانبها یک جای خاص کنار بقیه وسایل به یادگار مانده از حامد نگهمیدارند… مثلا کنار پوتینهایش ، لباسهای نظامیاش، یادگاریهایی که از ماموریتهای مختلف با خودش آورده بود، کنار همان عکسی که سفارش کرده بود اگرشهید شد با همان عکس تشییعاش کنند…
مثلا کنار همان دفترچه یادداشتی که بعد از مجروحیت حامد در جیب لباسش پیدا کردند، همان که نقاشی یک رزمنده بود بدون دست… همان نقاشیای که حامد قبلا هم یکبار وقتی دانشجوی رشته علوم قضایی دانشگاه امام حسین(ع) بود کشیده بود؛ رزمندهای که دستهایش قطع شده…انگار که دیده باشد خودش را و آیندهاش را… انگار که از همان موقع معاملهکرده باشد دستهایش را با یک جفت بال برای پریدن، آسمانی شدن، شهید شدن…
خاطرات
ما دو پسر داشتیم و حامد فرزند دوممان بود،در سال ۱۳۶۹ به دنیا آمد،از همان اول سعی کردیم او را در فضای مذهبی قرار دهیم تا به قول خودمان بچه هيئتي بار بیاید.در سال ۸۸وارد سپاه شد و رغبتش برای خدمت به نظام و انقلاب بیشتر شد،او همیشه میخواست طوری زندگی کند که برای دین و انقلاب مثمرثمر باشد،و با همین اندیشه و نیت بود که در تیر ماه سال ۹۴ به شهادت رسید.
🌹از زبان مادر شهید حامد جوانی🌹
یاحسین! تا آخرین قطره خون، نمی گذاریم دوباره خواهرت به اسارت برود. «شهید حامد جوانی»
▫️حامد در ۲۶ آبان ماه ۶۹ در تبریز دیده به جهان گشود.
از کودکی در همه ی کارها نمونه بود و همیشه در سر سودای سربازی مولایش را داشت.و عاشق روضه های حضرت عباس بود.
حامد قبل از اعزام به سوریه در ۲۵ فروردین ۹۴ در وصیت نامه اش نوشت؛ آرزو دارم همچون حضرت عباس (ع) در دفاع از خواهر بزرگوارشان شهید شوم.
که در ۲۳ اردیبهشت توسط موشک تاو مورد هدف قرار گرفته و از ناحیه ی دو چشم و دو دست مجروح گشته و به دلیل ترکش های فراوان در بدن، بعد از ۳ ذکر یاحسین به مدت ۴۵ روز در حالت کما بوده که در نهایت در تاریخ ۴ تیر۹۴ مهمان ویژه ی مولایش شد.
و معروف شد به شهید ابوالفضلی.
🌷و ما در یک دورهمی ساده از راه و رسم ستارگان مینویسیم و می خوانیم تا روشنایزندگیمان باشند در این راه پر پیچ و خم دنیایمان.🌷
حامد در دوران مدرسه دوستی به نام حامد داشت، که همان دوران مدرسه به او گفته بود صبر کن و ببین که من روزی کاری خواهم کرد که در دنیا سر و صدا کند.
روز تشییع حامد، مادر دوستش از زبان پسرش برایم نقل کرد.
راوی مادر شهید جوانی
بار اولی که عازم سوریه شد اواخر دی ماه ۹۳ بود و حضورش در سوریه مصادف با حضور شهید عباس عبداللهی بود.
حامد وقتی از سوریه برگشت جدای از اتفاقات و سختی های سوریه خیلی تحت تأثیر شهادت حاج عباس قرار گرفته بود.
تعریف میکرد؛ دو، سه روز قبل شهادت شهید عبداللهی، حاج عباس پیش ما بود و دورهم بودیم و صحبت می کردیم. حاج عباس یه موتوری هم داشتن که همیشه هرجا میرفتن همراهشون بود.
موقع عملیات تو شرایط سختی قرار گرفته بودن و دشمن محاصره کرده بود برای این که رزمنده ها از معرکه دشمن دور بشن حاج عباس و دوستشون اونجا می مونن تا تیراندازی کنن تا رزمنده ها عقب نشینی بکنن. به قدری مقاومت می کنن که در نهایت به شهادت میرسن.
حامد میگفت: همیشه خدا رو شکر می کنم که حاج عباس و دوستشون زنده دست داعشی ها نیوفتادن.
حامد به حاج عباس خیلی علاقه داشت و شهادت حاج عباس به قدری رو روحیه حامد تأثیر گذاشته بود که شور و شوقش به شهادت بیشتر شده بود که در نهایت بعد چند ماه از شهادتشون آسمانی شد.
شادی روحمان با روح بزرگ و عالی شهید جاویدالاثر حاج عباس عبداللهی که در سالگرد شهادتشون قرار داریم صلواتی نثار کنیم.
پدربزرگوار شهید حامد جوانی :
یکی از فرماندهان در سوریه نقل می کرد هر چند حامد جوانی ۲۵ ساله بود اما بسیار شجاع و نترس و تنها نیرویی بود که می توانست مثل آچار فرانسه عمل کند؛ یعنی هم می توانست در توپخانه فعالیت کند و هم به صورت زمینی. کامیون را پر از مهمات می کرد و راه می افتاد، وقتی هم می گفتیم داعش در یک کیلومتری ماست، می گفت داعش چه کار می تواند بکند! فرماندهان رده بالا گفته اند حامد نیرویی بود که داعش از دستش در امان نبود. همرزمانش این طور می گفتند که اگر شنیدید هزار نفر داعش در لاذقیه به درک واصل شده اند، بدانید که پانصد نفر آنها را حامد کشته است. برای همین هم حامد را با موشک تاو ( موشک ضدتانک ) مورد اصابت قرار دادند.
تقریبا پنج، شش ماهه بود تازه دندان های اش در آمده بود. او را خواباندم تا سریع از نانوایی سر کوچه نان بخرم.
موقع برگشت به خانه یکی از همسایه ها سر راهم را گرفت و شروع کرد به صحبت کردن، کمی طول کشید. ولی اطمینان داشتم که حامد به این زودی ها بیدار نمی شود ولی یک لحظه غوغایی شد در دلم زود خداحافظی کردم و به خانه برگشتم.
در را که باز کردم، دیدم حامد سر و رویش خونیست و گریه می کند. به قدری سرش را به نرده ها زده بود که تمام دندان های جلو شکسته بود. آرام اش کردم و از آن روز دچار دغدغه و نگران چند ساله ی او شدم که تا هفت سالگی بدون دندان چگونه قرار است غذا بخورد؟!
تقریبا یک ماه نشده بود که روزی دیدم دندان های دیگری شروع به رشد کردن. خیلی متعجب بودم و باور نمی کردم دندان های شیری که فقط یک بار در می آید چطور شده که برای حامد مجددا شروع به رشد کرده است…
اما الان حکمت خدا برایم روشن شده
وقتی خدا کسی را انتخاب میکند، توجه ویژه ای نیز به او دارد.
راوی مادر شهید حامد جوانی
شهید حامد جوانی از پاسداران سپاه عاشورا بود که در ۲۵ سالگی به فیض شهادت نائل آمد و در گلزار شهدای تبریز در کنار شهید بیضایی به خاک سپرده شد.
شهید حامد جوانی مدافع حرم حضرت زینب(س) در تاریخ ۴ تیر سال جاری پس از تحمل جراحات و از دست دادن دو دست و دو چشم خود، به شهادت رسید.
شهید حامد جوانی
تقریبا یک سال قبل یکی از همسایه ها نون پخته بود و چندتایی هم برای ما آورده بود.
گذاشتم لای سفره که حامد عصری برگرده بخوره.
حامد که اومد رفت سر سفره با اشتیاق نون رو برداشت، نشون میداد خیلی گرسنه هستش.
پرسید: مامان این ها رو بابا خریده؟
گفتم: نه، پسرم فلان همسایه آورده.. همون لحظه نون رو گذاشت زمین.
اخلاقش رو میدونستم.
دلم یجوری شد که چشمش افتاده به نونا شاید دلش بخواد..
فرداش کمی آرد و وسایل لازم رو خریدم دادم همسایه که برا حامد نون بپزه.
عصری که اومد نونا رو دادم به حامد که بخوره.
گفت: دیروز که گفتم نمی خورم.
گفتم: حامد وسایلشو خودم خریدم دادم درست کرده.
نگام کرد گفت: مامان پول برق و آب رو کی داد؟!
فرداش دوباره وسایل خریدم و از همسایه خواستم ماکروفر رو بیاره خونه ی ما با هم نون بپزیم. نان رو آماده کردیم از همسایه خواستم فعلا ماکروفر رو نبره که حامد بیاد ببینه که خونه خودمون درست کردیم.
عصر که اومد گفتم حامد دیگه هیچ بهونه ای نداری، همسایه اومد خونه ی خودمون ماکروفرم نذاشتم ببره که ببینی همه چی حلاله.
گفت: مامان تو از کجا مطمئنی که شوهر همسایه راضی بوده و یا از رو رودربایستی ماکروفر رو نیاورده؟!!
آخر سرهم نخورد….
لابد چیزی میدونست که انقدر مقاومت میکرد.
خیلی به حلال و حرام حساس بود. خیلی مراقب بود که چیزی که میخوره از کجا اومده.
تا زمانی که مطمئن نمیشد اصلا دست به غذا یا خوراکی نمی برد.
به نقل از مادر#شهید_حامد_جوانی
کانال شهید حامد جوانی
@alamdar13
بسم رب الشهدا…
سوریه که بود چند تا عکس فرستاد به دوستش که به دستم برسونه.
روزی زنگ زد و توضیح داد که عکس با فلان مشخصات رو بگذار برای تشییع، و عکس دیگر رو بگذار برای بنر…..
راوی، مادر شهید حامد جوانی
کانال حامد فدایی زینبس
@alamdar13
خیلی اهل شوخی و خنده بود.
با هر قشری، از هر سنی ارتباط برقرار می کرد و برای ارتباط بهتر، نسبت به سن و موقعیت افراد رفتار می کرد.
و همیشه هم خنده به لب داشت که امروز با اون لبخند ها و شوخی ها تصویر ها و خاطرات زیبایی تو ذهن خانواده و دوستانش نقش زده.
پسرم حامد رفتارش طوری بود که اگر از کسی کدورت یا ناراحتی داشت سعی میکرد با خوبی و خنده مشکلش رو حل کنه.
ولی یه خط قرمزی داشت….ولایت فقیه.
به ولایت که میرسید می گفت منطقه ی ممنوعه است.
یه دوستی داشتیم که با همه شوخی میکرد یک بار به شوخی بحثی کرد، که دیدم حامد کشیدش کنار. و با جدیت گفت: با هرکسی دوست داری شوخی کن، با خونواده م، خودم، دوستام ولی یادت باشه حق نداری با رهبری شوخی بکنی. به این نقطه که میرسی باید خط قرمز بکشی.
عاشق رهبر بود، و همیشه در تعریف و صحبت از دیدارهای رهبریش، از عظمت و هیبت آقا صحبت می کرد.
ورد زبانش در این چند وقته اخیر شده بود «که میروم تا اشک در چشمان رهبرم جمع نشود.»
به نقل از مادرِصبورِ شهید حامد جوانی
کانال حامد فدایی زینب س
@alamdar13
.
بسم رب الشهدا
پارسال ( آبان۹۳) نزدیکای تولدش بود که بهم زنگ زد.
گفت: مهرداد از دستت کمکی بر میاد؟؟
گفتم: چی ؟؟
گفت:کمک مالی
گفتم:آخه به کی؟
گفت: تو دیگه کاریت نباشه
گفتم حتما نیاز داره، یه مبلغی رو اومد و ازم گرفت. منم چون میدونستم که حتما واسه کار خیر میخواد دیگه نپرسیدم.
یه روز دیگه بازم بهم زنگ زد
مهرداد بازم داری کمک کنی؟؟
گفتم: باشه حتما
وقتی اومد بهش گفتم داداش من یه مقدار پول دارم که مال چند نفره ولی چون هرکدوم یه شهری هستن نمیتونم بهشون برسونم. چیکار کنم؟
گفت: الان حلش میکنم.
زنگ زد به دفتر یکی از مراجع و ازشون پرسید که چیکار میتونیم با این پول بکنیم
اونا هم جواب داده بودن که میتونیم به نیت اونا این پول رو احسان بدین.
اون پول رو هم دادم بهش به نیت اونا
بازم نپرسیدم چیکار میخواد بکنه.
بعدها با اصرار ازش پرسیدم و فهمیدم ۳ تا بچه بی سرپرست بودن که حامد بهشون کمک میکرد. ولی نام و نشونی نداد که کی هستن.
حامد عادتش بود…
همیشه دست بخیر بود و به خیلی ها پنهونی کمک میکرد.
یه فرشته در قالب یک مرد
روی این زمین خاکی
به نقل از رفیق صمیمی شهید حامد جوانی
روز تولد شهید جوانی مصادف شده با شهادت حضرت رقیه س شهادت دختری که آقا حامد برای دفاع از حرمشون به شهادت رسید.
می خواییم یه هدیه ویژه به آقا حامد تقدیم کنیم.نیت میکنیم امشب از طرف آقا حامد صلوات می فرستیم به دختر سه ساله ی اربابمون امام حسین.
.کانال حامد فدایی زینب س
@alamdar13
حامدم وقتی تو کما بود, پرستارها اصلا اجازه نمیدادن حتی با یه دستمال خونها و جای زخمای بدنشو تمییز کنیم.
تا اینکه تقریبا سی اُمین روز بود که از دفتر مقام معظم رهبری تشریف آوردن و گفتند که از طرف رهبر چفیه ای آوردیم و ایشون فرموده اند که این چفیه رو به بدن آقا حامد بکشید. و در کنار اون یه انگشتر شرف الشمسی رو هدیه دادند و گفتند آقای سید حسن نصرالله این انگشتر رو به رهبر فرستادن رهبر هم تبرک کردن و فرستادن برای شما.
برای این که مریض های دیگه معذب نشن چفیه رو دادم به یکی از پرستارها تا ببرن پیش حامد…
یکی دو ساعت که گذشت همون پرستار اومد و گفت می خواییم آقا حامد رو ببریم حموم.
یه آن تعجب کردم که تا دیروز اجازه ی دستمال کشیدن هم نمی دادن الان می خوان ببرن حموم؟!
از ته دلم خوشحال شدم و دعاشون کردم…
اونجا بود که فهمیدیم به برکت نفس یک سید بزرگوار، نائب امام زمان، این اتفاق افتاد.
دکترها و پرستارها میگفتن یک مریض کمایی رو هرگز به حموم نمی برن…اصلا امکانشم نیست!!!
وقتی حامد رو آوردن قیافش کلی تغییر کرده بود…خونا از بدنش پاک شده بود و چهره ش عوض شده بود.
به نقل از مادر صبور و آرام شهید حامد جوانی
عکس: چفیه و انگشتر متبرک به حضرت آقا.
روی نگین انگشتر یه ذکر و آیه ی زیبایی نوشته شده که مرهم درد و زخم دل همه ی خونواده های شهداست.
«الا بذکرالله تطمئن القلوب»
ان شاالله همه ی خانواده ی شهدا سالم و سلامت و صبور باشن به برکت صلواتی بر محمد و آل محمد
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
حامد فدایی زینب س
@alamdar13
در تصویری که مشاهده می کنید ,صفحاتی از دفترچه آغشته به خون شهید جوانی هست که موقع شهادت تو جیبشون بوده و از ترکشهای ریز موشک تاو نیز بی نصیب نمونده.
با توجه به تخصص و موقعیت آقا حامد که در قسمت توپخانه فعالیت داشتن در این دفترچه محاسبات و گراهای توپ هایی هست که برای نابودی داعشی ها و تکفیری ها انجام میدادن..
ولی در بین این محاسبات و اعداد و ارقام چند مورد خودنمایی میکنه..
در یکی از این صفحات طرح و نوشته ی زیبای «یا زینب» هست که با نگاه کردن به این کلمه آرامش و صبر عجیبی به انسان منتقل میشه و بر خلاف کفار، ترکش های بی جان ادای احترام کردن به این نوشته و هیچ صدمه ای به این کلمه وارد نکردن.
در صفحات آخر دفترچه هم نقاشی هست که بدون دست کشیده شده..
نمی دونم وقتی این نقاشی رو میکشیدن وقتی به قسمت دست رسیدن چه حالی شدن و چه معامله ای با معشوق کردن..که در نهایت همچون مولاشون حضرت ابوالفضل شهید شدند.
و نیز در یکی از صفحات دفترچه شعر معروفی نوشتن که غیر از تجلی عشق و ارادتشون به مادر سادات و امام علی، نشون دهنده ی اوج دلتنگی و دلشکستگی آقا حامد در نیمه شب های سوریه هست…
«شب، شهر همه در خاموشی
شمع من سوسو نزن حیدر خجالت میکشد
دست بر پهلو نزن حیدر خجالت میکشد
جان من بر لب رسید از سرفه هایت جان من
خانه را جارو نزن حیدر خجالت می کشد
من خودم گیسوی زینب را مرتب می کنم
شانه بر گیسو نزن حیدر خجالت می کشد.»
.کانال شهید حامد جوانی
@alamdar13
وصیت نامه شهید حامد جوانی
بسم الله الرحمن الرحیم
السلام علیک یا ابا عبدالله
یا حسین! تا آخرین قطره ی خون، نمی گذاریم دوباره خواهرت به اسارت برود.
تنها دلخوشی من برادر زاده ام علی است که وقتی او بزرگ شد بگویید که عمویت برای دفاع از حرم حضرت زینب رفته و شهید شده است. بگذارید علی افتخار کند.
مادر عزیزم اگر بنده توفیق شهادت پیدا کردم و برای من مجلس یادبود گرفتند در عزای من گریه نکن. چرا که دشمنان اسلام شاد و خرم می شوند و اگر گریه کنی در روز قیامت حلال نمی کنم.
و نیز مادرم بنده ان شاالله در این سفر که به سوریه میروم، عمودی میروم و افقی به ایران باز میگردم.
و نیز به گروه موزیک لشگر بگویید چون من با شما سابقه ی دوستی و همکاری داشتم موقع ورود پیکر من به تبریز به صورت عالی و منظم به نواختن موزیک بپردازید.
پدر عزیزم به دلم افتاده که این آخرین سفر من به سوریه می باشد.
می دانم که شهید خواهم شد. لذا از صمیم قلب مرا حلال کنید.
و نیز حرف من رفتند به سوریه:
ای عاشقان اهل بیت رسول الله!
چون من خیلی آرزو داشتم که ۱۴۰۰سال پیش بودم و در رکاب مولایم امام حسین (ع) می جنگیدم تا شهید شوم و حال وقت آن رسیده که به فرمان مولایم امام خامنه ای لبیک گفته و از اهل بیت پیامبر (ص) دفاع بکنم. لذا به همین منظور عازم دفاع از حرمین به سوریه میروم و آرزو دارم همچون حضرت عباس (ع) در دفاع از خواهر بزرگوارشان (بی بی حضرت زینب س) شهید شوم.
۲۵فروردین ۹۴
حامد جوانی
قادر نوجوان، شاعر جوان تبریزی به مناسبت شهادت شهید مدافع حرم تبریزی، شهید حامد جوانی شعری به شرح ذیل سروده که تقدیم مخاطبان می گردد:
تو از تبار غمی جاودانه می آیی
تو باختی دل و جان عاشقانه، می آیی
فدای یار شدن را بهانه لازم نیست
فدای یار شدی بی بهانه، می آیی
کمی ز یار بگو ای فدایی زینب
کنون که با بدنی پر نشانه می آیی
چه شام ها که شدی میهمان آن حرمش
چگونه دل ز حرم کنده، خانه می آیی
تو کوه صبری و دریای غیرتی حامد
سرود همّتی ای خوش ترانه، می آی
هوالشهید
چند روز بود که حامداز سوریه به بیمارستان بقیةالله تهران منتقل شده بود که روزی سردار قاسم سلیمانی با هیئت همراهشون برای ملاقات حامد تشریف آوردند. ابتدا سردار بدن آقا حامد رو بوسیدن و بعد شروع به گریه کردند. شدت گریه طوری بود که احساس کردیم بابت مجروحیت و بدن پر از ترکش حامد گریه می کنند.
کمی بعد که آروم شدند، فرموند: مبادا فکر کنید من به زخم های حامد عزیز گریه میکنم، نه من بابت این گریه میکنم که یکی از شجاع ترین نفراتمو از دست دادم. هر وقت یه مأموریت مشکل و پر خطر بود حامد همیشه داوطلب بود.
به نقل از برادر شهید
کانال حامد فدایی زینب س
@alamdar13
هو الشهید
این گل پر پر شده
فدای زینب شده
ایام محرم که میشد از همون کوچیکی من و حامد با هم میرفتیم هیئت و دسته ی سینه زنی مسجد فاطمیه.
خیلی دوست داشتیم مهتابی های دسته عزاداری رو حرکت بدیم.
ولی کوچیک بودیم و زورمون نمیرسید. اون موقع ها خیلی هوا سرد بود که باهم دستکش، دست میکردیم و با کمک هم یه مهتابی رو حول میدادیم.
کم کم که بزرگتر شدیم و زورمون بیشتر، هر کدوم یه مهتابی رو حرکت میدادیم. یادمه حتی اون موقع ها حامد، روزهای عاشورا پابرهنه دسته ی عزاداری میومد .
دوران نوجوانی هم علم برمی داشتیم.
پرچم بزرگی که جلو دسته می رفت، پرچم قرمز رنگ یا ابوالفضل بود که دوتامون شیفته ی حمل کردنش بودیم. و بر سر حمل پرچم باهم رقابت می کردیم و در نهایت قرار میذاشتیم که نوبتی برداریم.
یه پرچم سبز رنگی هم بود که عقب تر از علم قرمز حرکت می دادن که بعدها تصمیم گرفتیم که پرچم قرمز حضرت ابوالفضل رو حامد حمل کنه پرچم سبز هم حملش با من باشه.
هر چند دل من با علم قرمز بود ولی به احترام بزرگتر بودن حامد راضی شدم.
حامد همیشه از اول تا پایان مراسم های هیئت حاضر بود و در کارهای مسجد کمک می کرد و وظیفه شناس بود.
در این چند سال اخیر که
پاسدار شده بود می رفتیم ته صف با نوجوونا سینه میزدیم. حامد اصلا خودش رو نمی گرفت که من بزرگتر از بقیه هستم و یا از بچه های فعال بسیج پایگاه.
بعضا هم موتور پر سر و صدای ته دسته رو حول میداد و خیلی هم به این کار افتخار میکرد.
یه حسینی تمام و کمال بود.
آخرش هم با اون دست هایی که علم حضرت ابوالفضل رو حمل میکرد، همچون مولاش حضرت عباس، در راه بی بی زینب فدا شد.
امسال محرم بدجور جای حامد خالیه….
به نقل از رفیق صمیمی حامد جوانی
کانال حامد فدایی زینب س
@alamdar13
هو الشهید
جعفر جوانی پدر شهید مدافع حرم حامد جوانی در مراسم بزرگداشت شهدای مدافع حرم در دانشکده شیمی دانشگاه تبریز
پدر شهید جوانی سخنان خودشان را با اشاره به صحبت های اخیر رهبر انقلاب در مورد تهاجم فرهنگی شروع کردند.
فرمودند: دشمن، امروز می خواهد فرهنگ و دینمان را از دستمان بگیرد.
پدر شهید همچنین افزود اگر امروز جنگ خارج از مرزهای کشور اسلامی است تنها به دلیل وجود ولی فقیه در جامعه میباشد.
جعفر جوانی افزود: حامد و امثال حامد امروز ثابت کردند که نه تنها از مرزهای کشور، بلکه در منطقه نیز آماده هستند از دین و اسلام دفاع کنند.
پدر شهید در جواب برخی بی حرمتی ها و صحبت های ناحق برخی افراد فرمودند: ما این شهید را در راه خدا داده ایم و طرف معامله ی ما خدا بوده است و هیچ انتظاری از افراد و مسئولین نداریم.
در پایان با توجه به درخواست حضار پدر شهید به بیان خاطراتی از شهید پرداخت.
ایشان فرمودند: حامد از اوایل فروردین ماه که آماده ی رفتن مجدد به سوریه بود مدام از باز نگشتن صحبت میکرد که این باعث شد مراسم عقدش را بهم بزند تا فردا روزی مشکلی برای دختر خانم پیش نیاید.
پدر شهید در پایان با بغض های پنهان خود در مورد جملات وصیت نامه ی شهید نیز توضیحی دادند که حامد مدام کلامش این بود که یا حسین! نمی گذاریم دوباره خواهرت حضرت زینب و دخترت را سیلی زنند و به اسارت ببرند.
در پایان مراسم یادبودی به پدر شهید اهدا شد.
کانال حامد فدایی زینب س
@alamdar13